مادری که جوان بود
مامان: با وجود این که جنگ بود ما اصلا احساس بدبختی نمی کردیمآبجی: این
تو در دلت رازی داری؟ مطمئن هستم که داری و دیده ای وقتی آن گوش شنوا را پیدا می کنی تا رازت را برای اولین بار برایش بیان کنی چه کیفی می دهد، او گوش می دهد چشم هایش گرد می شود بعد تنگ می شود بعد لبخند می زند و تو همچنان حرف می زنی، کلمات، جملات و آن روز ها را برایش مثل آلبوم عکسی که هیچ وقت به کسی نشان ندادهای به تصویر می کشی
این فیلم زمانی راز من بود…
امیدوارم یه روزی به جایی برسی که حال دلت خوب باشه?
مگه میشه کنار تو نموند و نبود آخه!
قدر حال خوبی که برامون می سازی و می دونیم << رفیق >> …
این یه حس متقابل دال وی جان که وجود تو، اثر هنری تو باعث دلگرمی و آرامش ما هست، موفقیت و آرامش سهم تو باشه توی زندگی رفیق?❤️
مامان: با وجود این که جنگ بود ما اصلا احساس بدبختی نمی کردیمآبجی: این
این پسر از زمانی که وارد فرودگاه کشور غریبه ای شد از آن لحظه
ایستاده ام روبه روی تلاطم هایی که ضربه های شان سنگین شده استسیلی باد